حجتالاسلام والمسلمین محمد صحتی سردرودی؛ نویسنده و پژوهشگر تاریخ اسلام است. او از مترجمان نهجالبلاغه است و دوازده عنوان کتاب فقط در حوزه عاشوراپژوهی از او منتشر شده است.
به مناسبت فرا رسیدن سالروز شهادت امام دوم شیعیان، با این استاد تاریخ درباره دلایل صلح امام حسن(ع) و برخی شبهات پیرامون این ماجرا حرف زدهایم؛
در تاریخ و نیز در منابع و کتابها عبارتی با عنوان صلح امام حسن(ع) داریم. آیا این تعبیر درست است و میتوان بر پیمان امام حسن(ع) با معاویه، اسم صلح گذاشت؟
به نظر من پاسخ مثبت است؛ بله امام حسن مجتبی(ع) صلح کرد و با اینکه خود او حکومت و قدرت را در دست داشت و میتوانست قدرت را قبضه کند اما حکومت را به معاویه واگذار کرد.
خب از طرف دیگر گاهی مردم میپرسند چرا امام حسن(ع) مثل برادر خود امام حسین(ع) جهاد نکرد و صلح را برگزید؟
این سؤال دقیقی نیست و مسأله عمیقتر از این است؛ زیرا امام حسین(ع) زمانی بیشتر از برادرِ بزرگش با معاویه در حال صلح بود که این دوره از سال ۴۰ تا ۶۰ هجری، یعنی بیست سال را در بر میگیرد. پس پرسش را باید درست طرح کرد و پرسید؛ امام حسن(ع) با اینکه میتوانست قدرت را دستکم در عراق و حجاز به دست بگیرد، چرا از حکومت چشمپوشی کرد؟ و در پاسخ این پرسشِ مهم به نظر میرسد به پنج دلیل و عامل میتوان اشاره کرد.
دلیل اول این اقدام امام حسن(ع)، دوری از جنگ و خونریزی است. ایشان نمیخواست جنگی به وقوع بپیوندد و مسلمانان از عراق و حجاز با مسلمانان شامات به جان هم بیفتند و برادرکشی و مسلمانکشی به راه بیفتد. به قول فیاض لاهیجی: امام مجتبی، حکومت این دنیا را چون لقمهای که جلوی سگ میاندازند تا سر و صدا راه نیندازد، جلوی معاویه انداخت. امام حسن(ع) خود میفرماید: برای اینکه خون مسلمانان حفظ شود این کار را کردم؛ «حِقنا لدماء المسلمین».
دومین دلیل ایشان بازگشت به اصلِ اسلام که همان صلح است، میباشد. ریشه اسلام از واژه سلم است. سلم در نقطه مقابل حرب است و اسلام در باب افعال به معنای صلحخواهی است.
پس جنگهایی که دوره پیامبر اسلام(ص) و امیرالمؤمنین به وقوع پیوست را چگونه باید تحلیل کرد؟
در زمان حضرت علی(ع) نیز آن سه جنگ بر امام علی(ع) تحمیل شده بود و حضرت هرگز طالبِ جنگ نبودند و معاویه آغازگر جنگ بود. همچنین پیش از حضرت علی(ع) هر چه غزوه بود بر پیامبر اسلام(ص) تحمیل شده بود و نه پیامبر اسلام و نه حضرت علی(ع) و نه امام حسین(ع) هیچکدام هرگز جنگی را شروع نکردند و همه دفاع بوده است. عقلا نیز همینطور است. حتی اگر از نگاه بروندینی به مسأله نگاه کنیم، هر انسان عاقل و خردورزی از جنگ اجتناب میکند و تا مجبور نباشد دست به شمشیر و اسلحه نمیبرد. جنگ زمانی رخ میدهد که انسان مجبور به دفاع میشود. آخرین راه از سر ناچاری میتواند جنگ، یعنی جهادِ دفاعی باشد.
سومین علت اقدام امام حسن(ع)، افشا و رسواسازی معاویه بود. معاویه بیش از ربع قرن قدرت را در شامات به چنگ آورده بود و چنان تبلیغ کرده بود که گویی او از همه به پیغمبر(ع) نزدیکتر است! و به او القابی داده بودند از جمله «کاتبُ الوحی» یعنی نویسنده وحی، و بقیه فراموش شده بودند و یا به او میگفتند «خال المومنین» یعنی دایی اهل ایمان چون خواهر او امحبیبه بعد از حضرت خدیجه با پیامبر(ص) ازدواج کرد و به اصطلاح امالمؤمنین بود و در دو هجرت طائف و مدینه با پیامبر(ع) همراه بود. امحبیبه به پدر خود و بنیامیه پشت کرده بود. بر این اساس معاویه خود را دایی مؤمنان مینامید. کار را تا جایی پیش برده بود که به او امیرالمؤمنین میگفتند!
او از خود چهره یک قدیس ساخته بود. وقتی حرف میزد و اهل شامات را به کاری فرامیخواند، چنان سخنوری میکرد که اکثریت مردم از او اطاعت میکردند. او با ترفندهایی از جمله خرج کردن از خزانه، خود را دلسوز اسلام نشان داده بود. معاویه به نفع خود و بر ضد مخالفانش حدیث جعل کرده بود و این قیافه قدیسگونه او نمیشکست مگر زمانی که سرمست از قدرت میشد. امام حسن(ع) با واگذاری قدرت او را به جایگاهی کشاند که دست به خودافشایی بزند و موفق شد. معاویه خود با دست و زبان خود، نیتش را افشا کرد و نشان داد تشنه ریاست است و دین و اسلام برای او اهمیت ندارد.
این دلایلی که گفتید تا حدی ماجرا را روشن کرد ولی چهارمین دلیل امام حسن(ع) برای صلح با معاویه چه بود؟
امام از میان بد و بدتر، بد را انتخاب کردند. یک راه این بود که امام با معاویه کنار بیاید و راه بدتر از این، تن دادن به خواسته خوارج یا شیوخ نهروان بود. معاویه هر چه بود، خود را شاخهای از طایفه پیغمبر(ص) میپنداشت که در بنیهاشم و بنیامیه از هم جدا شده بودند و خود را از قریش میدانست و تعصب عربی داشت و اسلام را مولودِ عرب میدانست و در برابر مسیحیت و روم آنروز ایستاده بود. اسلام به تازگی پا گرفته بود و مسیحیت، اسلام را رقیب سرسخت خود میدانست و میخواست به هر قیمتی جریان اسلام را در نطفه خفه کند و معاویه به هر دلیلی در برابر آنها ایستاده بود. او سیّاس بود و از پس سیاستمداران مسیحی روم برمیآمد. خوارج نمیتوانستند از عهده این مسئولیت بربیایند. خوارج همچون داعشیانِ امروز فقط میگفتند جهاد و به نتیجه نمیاندیشیدند.
اگر به نهجالبلاغه نگاه کنید، علی(ع) بیش از همه، از دست خوارج نالیده است. بنا بر گفته حضرت در هرکجا که اختلاف و درگیری باشد آنها زودتر از همه جمع میشوند و زودتر از همه دست به شمشیر میبرند و زود پراکنده میشوند و معلوم نمیشود از کجا سردرآورده و به کجا رفتند. یعنی چندان نظم و نسقی نداشتند ولی معاویه هر چه بود سیاست و خط مشی داشت و برای خود خطوط قرمزی تعیین کرده بود درحالی که با قدرت گرفتن خوارج، به نام اسلام، هرج و مرج در همه جا پراکنده میشد و دیگر نه از تاک نشان میماند و نه از تاکنشان. هم امام حسن(ع) و هم اسلام و مسلمین و حتی معاویه و خود خوارج نیز میسوختند. من ندیدهام کسانی را که در حوزه امام حسن(ع) کار کنند، به این موضوع دقت داشته باشند، متأسفانه اکثراً از این مساله غفلت کردهاند.
دلیل پنجم صلح امام حسن(ع) هم این بود که ایشان نمیخواست از موضع زور و قدرت، مروج و مفسرِ اسلام باشد. به نظر من این مورد از همه موارد مهمتر است. امام حسن(ع) پی برده بود که در آن شرایط با زبانِ حکومت و تحکّم و با اتّکا به قدرت نمیتوان مردم را به دین راغب کرد. به عبارت دیگر رسالتِ اصلیِ دین، تربیتِ اخلاقی است. اسلام برای تربیت اخلاقی آمده است و تربیت اخلاقی، ایمانی از سر مهر و باور میخواهد. محبتی میان مربی و تربیتشونده نیاز است. پیامبر(ص) اینطور بود و بر دلها حکومت میکردند و هرگز با زر و زور حکومت نکردند و امام حسن(ع) نیز همین را میخواستند.این محبت و حکومت بر دلهاست که میماند اما حکومتی که مبتنی بر زر و زور و قدرت و اسلحه باشد مثل حکومت معاویه به جایی نمیرسد و بالاخره روزی از کار میافتد. انسان ذاتاً موجودی است که زور پذیر نیست و حتی اگر بخواهند او را به زور به بهشت ببرند جنت بر او تلخ میشود. اما اگر خود او راه بهشت را پیدا کند، لذت خواهد برد.
امام حسن(ع) در مکتب پیامبر(ص) تربیت شده بود و محبوبیت او در میان مسلمانان از همه بیشتر بود و در بسیاری اوقات میان حضرت علی(ع) و مخالفینش نقش میانجی و مصلح را داشت. ایشان بسیار محبوب و متنفذ بود و آنچنان نبود که او مجبور به صلح شود، تحقیقات ما نشان میدهد که این موضوع وارونه مطرح شده است. معاویه صلح را به امام حسن(ع) تحمیل نکرد، بلکه امام مجتبی، صلح را به معاویه تحمیل کرد.
با چه دلیلی این حرف را میزنید؟
بینید معاویه مشتاق بود با اهل عراق دربیفتد و خود را به یکباره از دست بنیهاشم نجات دهد. آرزوی او این بود که جنبندهای از نسل پیامبر(ص) و خصوصاً از فرزندان علی(ع) بر روی کره زمین نماند. اما امام حسن(ع) نمیخواست این فرصت را به معاویه بدهد. لذا امام مجتبی(ع) از همان ابتدا این مشی را پیش گرفت تا مردم را آزاد بگذارد. حتی در تاریخ به نقل از طبری آمده است که رأی امام حسن(ع) جهاد نبود و او صلح میخواست. وقتی حضرت علی(ع) به شهادت رسید، در حاشیه کوفه، سپاهیانی به فرماندهی قیس ابن سعد آماده بودند. او بزرگ انصار بود و لشکری بزرگ در اختیار داشت. برخی نوشتهاند ۱۲۰ هزار نفر و برخی از ۸۰ هزار نفر صحبت کردهاند، ولی کمترین مقدار ۴۰ هزار نفر است که تحت فرمان قیس ابن سعد با حضرت علی(ع) بیعت کرده بودند که تا آخرین قطره خون خود با معاویه بجنگند، وقتی حضرت علی(ع) به شهادت رسید، همه این تعداد برگشتند و با همان لباس نظامی و آماده به رکاب با حضرت امام حسن مجتبی(ع) بیعت کردند. فرمانده این لشکر اولین کسی بود که با امام مجتبی(ع) بیعت کرد. ولی قیس گفت یابن رسولالله من به این شرط با شما بیعت میکنم که به کتاب خدا (قرآن) و سنتِ پیامبر عمل کنید و با مخالفان بجنگید. امام مجتبی(ع) فرمودند: دو شرط اول کافی است. امام حسن(ع) در این مرحله جنگ و قتال را نفی کرد و اجازه نداد از ابتدا بیعت برای جنگ باشد. همه پی بردند که ایشان در رابطه با جنگ تصمیمی قطعی ندارد و یا میخواهد مردم را بسنجد و یا شخصاً نمیخواهد وارد جنگ شود.
همچنین در تاریخ نوشتهاند امام مجتبی(ع) ریشسفیدان، اصحاب پیامبر، رؤسای قبایل و بزرگان را جمع و با آنها مشورت کرد و گفت حضرت علی(ع) شهید شد ما امروز دو راه در پیش رو داریم، یکی اینکه به صفین لشکر بکشیم و باز جنگ صفین شروع شود و با معاویه بجنگیم و دیگر اینکه من خود را کنار بکشم و حکومت را به معاویه واگذار کنم. در این صورت دوم ظاهراً اوایل، کار برای ما کمی سخت خواهد شد ولی در گزینه اول یعنی در جنگ، از هر طرف مسلمان کشته خواهد شد و ممکن است از میان ما هم بسیاری شهید شوند، نظر شما چیست؟ همه حاضران پاسخ دادند؛ البقیه البقیه؛ یعنی تا اینجا هر چه کشته دادیم بس است و بقیه را دریاب و نگهدار.
امام حسن(ع) با این جلسه به صراحت حکومت خود را به رفراندوم گذاشت و به این اکتفا نکرد، فرمانده چهل هزار نفر که رئیس قبیله انصار نیز بود، اصرار داشت که باید با معاویه بجنگیم و به کمتر از جنگ راضی نبود. امام حسن(ع) او را مجدداً فرمانده لشکر کرد و با دوازده هزار نیروی زبده به سوی معاویه فرستاد و خودش لشکر کشید و به سوی مدائن رفت. در نزدیکی مدائن شایعهای در لشکر امام حسن(ع) به راه افتاد که قیس ابن سعد کشته شده است. مردم فریب خوردند و به امام مجتبی(ع) هجوم آوردند. پیش از این نیز یکبار امام مجتبی(ع) در حال نماز بود که مردم بر سر او ریختند و سجاده زیر پای او را غارت کردند و بردند. حتی با خنجر به او حمله کردند و پایش را زخمی کردند. امام حسن(ع) زخم خورده به خانه سعد ابن مسعود ثقفی، عموی مختار ثقفی رسید و بستری شد. مختار به عموی خود گفت که آیا نمیخواهی به ثروت دنیا و شرافت برسی؟ حسن بن علی(ع) در بستر است دست و پای او را ببندیم و به معاویه تسلیم کنیم تا معاویه دنیای تو را تأمین کند و قوم تو اشرف اقوام عراق و مدائن و طائف خواهد بود. عموی مختار به او گفت خدا تو را لعنت کند این چه پیشنهادی است.
به خاطر همین اتفاقات یک بار امام حسن(ع) به مردم عراق گفت ای مردمِ عراق من سه چیز از شما دیدم که مرا به این وا میدارد که به شما اعتماد نکنم. یکی اینکه پدرم را کشتید و دوم اینکه خودم را زخمی کردید و سوم اینکه دارایی من را غارت کردید. من چند بار باید شما را بیازمایم. لذا کنار کشید و قدرت را واگذار کرد و با این اقدام به درستی که به معنیِ واقعی کلمه «جهادِ اکبر» کردند زیرا که به قولِ حکیمان و عارفانِ انسانشناس «آخرُ ما یخرُجُ من رئوسِ الصدّیقینَ حُبُّ الریاسه» یعنی آخر چیزی که از دل و جانِ صدّیقان و انسانهای بزرگ خارج میشود، ریاستطلبی و مقامجویی است و امام مجتبی(ع) این آخرین گامِ عارفانِ موفق و صادق را در همان گامِ نخست برداشت امید که ما مسلمانان نیز امروز این درس بزرگ را در جای جای جهان از سبطِ اکبر(ع) بیاموزیم.
گفتوگو از صدرا حسینی
نظر شما