رمان ۳۰۰ صفحهای «روزهای سرگشته در سکوت» نوشته میریسه لیندستروم با ترجمه سلیس و روان شقایق قندهاری، مخاطب را با دنیایی به ظاهر آرام و ساکن، ولی از درون متلاطم و عمیقاً دردناک درگیر میکند. این رمان در سال ۲۰۱۱ در نروژ به چاپ رسیده و موفق شده است جایزه شورای ادبی اسکاندیناوی و جایزه منتقدین ادبی نروژ را از آنِ خود کند و برای دریافت جایزههای رمان شبکه رادیویی اِن آر کِی پی تو و جایزه منتقدان جوان نیز نامزد شود.
رمان با روایتگری یک زن مرفه سالخورده نروژی پیش میرود که سه دختر دارد که همگی پیِ زندگی خود رفتهاند و او با همسر پزشک بازنشستهاش که دچار فراموشی و سکوت شده است، زندگی میکند. دو اتفاق بزرگ در گذشته دو شخصیت اصلی داستان شکل گرفته که سایهاش در تمام طول داستان گسترده شده است. راوی در عنفوان جوانی با سایمون، همسر پزشکش، دچار بارداری ناخواستهای میشود. کودک را که پسری است به دنیا میآورد و چند ماه بعد او را به خانوادهای میسپارد، بدون هیچ نشانی و تا سالها بعد از ازدواجش این موضوع را از همسرش پنهان میکند.
واکنش سایمون بعد از فهمیدن موضوع، در نوع خود جالب است و شاید به خاطر گذشتهای است که پشت سر گذاشته. گذشتهای که تمام زندگی سایمون و تمام خمیرمایه داستان را در بر میگیرد. سایمون و برادر و پدر و مادرش، یهودیهایی بودهاند که از ترس سربازان آلمانی مجبور شدهاند چندین ماه در خانه یکی از دوستان مخفی شوند. وحشت ماهها زندگی در چند متر جا و در سکوت سرشار از ترس و نگرانی، تا آخر عمر هیچکدامشان را رها نمیکند. سایمون در آن روزها پسری نوجوان و سرشار از انرژی و تحرک است که مجبور میشود بدون درک درستی از اتفاقات پیرامون، در جایی تنگ و در سکوت روزهایش را سپری کند و در سالخوردگی دوباره به همان سکوت پناه میبرد.
نقطه عطف این سکوتِ دوباره، حضور ماریا، خدمتکار مهاجری است که به اصرار دخترها برای انجام کارهای خانه وارد زندگی سایمون و همسرش میشود و با روحیه شاداب و صمیمیاش یکنواختی را از زندگی این زن و شوهر مرفه دور میکند، ولی با بروز افکار ضد یهودیاش، ناخواسته جایگاهش را در خانه از دست میدهد. زن و شوهر در یک توافق جاری نشده بر زبان، با وجود مخالفت دخترها، عذر ماریا را میخواهند بدون این که بتوانند توضیحی درباره این اخراج به ماریا یا دخترها بدهند.
اخراج ماریا برای دخترها غیر قابل درک است، چون همه ماریا را دوست داشتند: زمانی که مجبور شدیم عذر ماریا را بخواهیم، تقریباً سه سالی میشد که او پیش ما بود. اتفاقی افتاد، اتفاقی که محال بود از آن صرفنظر کرد. حالا که دربارهاش فکر میکنم، میدانم که شاید آدمهای دیگر از آن چشمپوشی میکردند. علیرغم شدت جدی بودن مسئله، شاید خود ما هم میتوانستیم چنین کنیم، چه بسا ما هم میتوانستیم اتفاقی که افتاده بود را نادیده بگیریم. صمیمیت این کار را ناممکن میکرد و ما بیش از حد مأنوس شده بودیم. دقیقتر بگویم، او بیشتر مثل یک دوست و مهمان بود، فکر میکنم ماجرا همین بود. با این حال، دخترها مأیوس و برآشفته شدند؛ اگرچه بیش از یک سال از آن قضیه گذشته، دو دختر بزرگتر هنوز همان حس را دارند. اما اوضاع برای ما، من و سایمون، ناگوارتر بود... کوشیدم خودم را متقاعد کنم که ماجرا بیشتر چیزی شبیه وسواس فکری است، که او هنوز ساکن همین جاست و جایی را اشغال کرده، حتی اگر صرفاً جایگاهی ذهنی باشد، درست مثل وقتی که نباید پایت را روی خطوط بگذاری و آن موقع است که خطوط همه جا ظاهر میشوند. سعی میکنی به چیز دیگری فکر کنی و همان فکر همینطور بهصورت ممتد در ضمیرت جولان میدهد و برمیگردد.
کنار آمدن با عقاید نژادپرستانه ماریا غیر ممکن است، حتی اگر دیگران آن را درک نکنند. مثل احساسی که سایمون نسبت به سگها داشت، به خاطر سگی که با او مأنوس بود و همین دوستی باعث لو رفتن و دستگیری یک مادر و دختر توسط سربازان آلمانی شد. به هرحال، سایمون بالاخره توانست بر احساس انزجارش از سگها فائق آید در حالی که در مورد ماریا موفق نشد و بار این نابخشودگی با او ماند و بار اتفاقات نوجوانیاش که هیچوقت نتوانست برای دخترهایش تعریف کند و گذشته بهصورت راز باقی ماند. به همین دلیل، سایمون و همسرش نتوانستند علت واقعی اخراج ماریا را به دخترهایشان توضیح دهند. برخلاف سایمون، همسرش که راوی داستان است، علاقهای به افشای گذشته ندارد. نه در مورد گذشته سایمون و یهودی بودنش و نه در مورد پسرش یا همان برادری که دخترها هرگز از وجودش باخبر نشدند.
لیندستروم تمام این اتفاقات را در لابهلای داستان بروز میدهد. مخاطب آرام و بیعجله تکههای پازل را کنار هم قرار میدهد و تصویر هولناک آن را درمییابد. این خونسردی در روایت شاید بیشباهت با کتاب بیگانه نوشته آلبرکامو نباشد و همچنین کل ماجرای سایمون، گویی نظری داشته است به ماجرای واقعی آنه فرانک هلندی که مجبور میشود در نوجوانی از ترس سربازان اشغالگر آلمانی، مدتی طولانی در اشکاف کتابخانه دفتر پدرش مخفیانه زندگی کند. با این تفاوت که آنه و خانوادهاش دستگیر و راهی بازداشتگاههای مخوف آلمانیها میشوند، ولی سایمون و خانوادهاش ظاهراً نجات مییابند هر چند دیگر هیچکدام آدمهای سابق عادی نیستند. در این میان، عمه جوان و پسرعمه کوچکی وجود دارند که ذهن نوجوان سایمون فقط خاطرهای گُنگ از آنها دارد که گرفتار آلمانیها میشوند و کسی از سرنوشتشان خبری ندارد.
رمان روزهای سرگشته در سکوت، رمانی جذاب است. درونگرا و با ریتمی نسبتاً کُند که مخاطب عجلهای برای رسیدن به پایان داستان ندارد، زیرا نویسنده مخاطب را با واگویههای درونیاش همراه میکند. درست بنا به نظر خود نویسنده که در صفحهی ۲۷۴ از رمانش میگوید: من داستان اصلی را دوست دارم، نویسندهای خردمند و منطقی است، هنر نمایشی ملموس، روایتی ساده و روان _ ولی نه احمقانه_ راوی نیتهای نهان خودش را دارد که در طول مسیر آشکار میشود، شخصیت اصلی در دامهای متعددی میافتد، اما بیش از هر چیز بهمنظور یادگیری از آن دامها، هیچگاه آنقدر جدی و حاد نیستند که نتوان فرد را از آنها نجات داد و تمامی سرنخها، در جمعبندی بیتغییری به یکدیگر میرسند.
سخن آخر این که نویسنده رمان روزهای سرگشته در سکوت، خانم میریسه لیندستروم ، متولد ۱۹۶۳ است، یعنی هجده سال بعد از پایان جنگ جهانی دوم، اما رمانی مینویسد تا موضوع آشویتس و عقاید نژادپرستانه و ضد یهود آلمانها را دوباره به خاطرهها باز گرداند و برای شیوه هنرمندانه و زیرکانهای که انتخاب میکند، مفتخر به دریافت جایزه هم میشود.
نظر شما