او با بقیه هموطنانش که بهناچار یا با کمال میل وقتی به سن دانشگاه رسیدند، ایران را ترک کردند، عمیقاً فرق میکرد. مانده بود که بایستد و از انزوا درآمدن جامعه مهاجرانِ افغان در ایران را ببیند و حضور مهاجران در ردههای شغلی بالاتر و مجامع اجتماعی را طبیعی کند. نشان بدهد حقِ انسان بودنِ مهاجران در کشور مقصد، کوپنی نیست که زود ته بکشد و شانس پیشرفت کسی که ایرانی نیست، نتیجه لطف کسانی نیست که تباری ایرانی دارند که این لطف را با چشم غره رفتن در خیابان یادآوری کنند.
خیابان و اتوبوس و فضای عمومی که خوب بود، حتی ممکن بود برای برگزاری یک برنامه سخنرانی ویژه مهاجران در دانشگاه پاسپورتش توقیف شود؛ یا حتی کارمندی معمولی در اداره اتباع به خاطر اینکه از ریختش خوشش نمیآید و او جواب توهینهایش را مؤدبانه شنیده، برای او با مشکلات جدیِ مالی و هزینه سنگینِ ترمی سه میلیون شهریه دانشگاه، دو سه میلیون جریمه ببرد.
خانهاش انتهای جایی بود که میشد گفت هنوز داخل استان تهران محسوب میشود و هر روز میرفت آن سر شهر، دانشگاه و سرِ کاری پشتِ میزنشینی و کنار همه اینها گاهی بنّایی میکرد که خرجش را دربیاورد. میگفت حتی مسیر سربالایی دانشگاه را هم تاکسی سوار نمیشود و پیاده میرود که اندکی از خرجهایش کم کند، اما مشکلات فعالیتهای عادیِ اجتماعی که برای بهتر شناساندن افغانها به جامعه ایران انجام میداد، بیش از اندازهای که باید روی دوشش سنگینی میکرد.
چشمهایش نوری که پیش از این داشت را از دست داده بود و از مشکلات و بدرفتاریهایی که در اداره اتباع داشت، خسته شده بود. چهره و رفتاری جدی و کمی عبوستر پیدا کرده بود و آینده در صحبتهایش تصویر مبهم و غبارآلودی پیدا کرده بود. میخواست با زندگیاش چه کند؟ حتی ممکن بود امکان تمام کردن دوره کارشناسی را هم از دست بدهد. هزینههای مختلفی که هر نوع حضور در جامعه ایران ایجاب میکرد، از تمدید اقامت تا پول دانشگاه، برایش گران تمام میشد و همه اینها مضاف بر مشکلات ایرانی نبودن در این جامعه «مهماننواز» بود، از مشکلات خرید خانه و ماشین و داشتن حساب بانکی تا تردد بین استانهای مختلف. اینکه ممکن بود به همراه نداشتن کارت اقامت برای او که در ایران به دنیا آمده و تا به حال پایش را از آن بیرون نگذاشته و در فرهنگ آن رشد کرده بود، خیلی گران تمام شود و مواجهه با پلیس بدرفتار ایران که یکبار به یک مهاجر قانونیِ هموطن او به بهانه همراه نداشتن کارت چنان سیلیای زده بود که پرده یکی از گوشهایش پاره شد بود، چیزی نبود که بشود با آن شوخی کرد.
به یاد میآورد که زمانی با اطمینان از گرفتن بورسیه دانشگاهی در کانادا اجتناب کرد و گفت میخواهد بماند. ما گفته بودیم آنها هم که رنج «شهروندِ ایران نبودن» را ندارند، با اطمینان تو از این حرفها نمیزنند. او اما آنقدر به خودش و به نتیجه تلاش برای بهتر کردن وضع خود و دیگران اعتقاد داشت که این حرفها برایش بیمعنی بود. اما حالا ممکن بود حتی نتواند درسش را در دانشگاه تمام کند و گرفتن مدرکی که حاصل سالها زحمت و از سنین نوجوانی کار کردنش در حاشیه و بعد مرکز تهران بود، به دلیل برگزاری چند برنامه منتفی شود.
یکبار گفتم میخواهم در دانشگاه نشستی راجع به جمعآوری کودکان کار برگزار کنم، از فعالان اجتماعی کسی را میشناسد که بتواند برای حضور سخنرانان به من کمک کند. بیدرنگ مرا نزد یک مهاجر موفق و تحصیلکرده برد که برای حق آموزش کودکان مهاجر سالها تلاش کرده بود -و چرا به شخصیت او به دلیل تحصیلاتش در ایران اعتبار بدهم و با درنظر گرفتن دستاندازهای جدیِ آموزش برای مهاجران، غیرمستقیم مهاجران را به دو دسته خوب و بد تقسیم کنم؟، آنهایی که به درد ما میخورند و آنهایی که نمیخورند.
انسان بزرگ و دغدغهمندی بود که عمرش را پای کم کردن رنج دیگری گذاشته بود، چه کودکان کار ایرانی و چه کودکان کار افغان. در یک مدرسه خودگردان فعالیت میکرد و در دل فعالیت علیه آسیبهای اجتماعی، فقر و حاشیهنشینی استخوان ترکانده بود. با لهجهای دری که شنیدن حرفهایش را به تجربه متفاوتی تبدیل میکرد، اسم چند فعال حقوق کودک ایرانی را پیشنهاد میداد. پرسیدم چرا خودتان برای سخنرانی نمیآیید، گفت اگر بهعنوان یک فعال اجتماعی افغان بیایم و از مشکلات کودکان کار حرف بزنم و از چنین چیزی انتقاد کنم، یقیناً برایم مشکل ایجاد میشود. او که دینش را به اینجا ادا کرده بود، به علت ایرانی نبودن، کوپنش زودتر تمام میشد. تفاوت با دیگری، بودنِ او را آسیبپذیرتر کرده بود.
دو سه سال تجربه فعالیت خوشبینانه در دوران دانشگاه، رفیق ما را از ادامه همه چیز به خیر و خوشی، مردد کرد. از فعالیتهای بدونِ چشمداشت کناره گرفت، ارتباطات مجازیاش را هم برای به هم نخوردن تمرکزش کاملاً قطع کرد و شروع کرد تماموقت درس خواندن که فقط مدرکش را بگیرد و زحماتش بر باد نرود. گفت اشتباه کرده که بورسیه را قبول نکرده و میخواست بعد از لیسانس گرفتن، به نحوی برود جایی که نه آسمان از بمباران و زمین از انتحاری ناامن باشد و نه جایی که «حضورش» را بهعنوان انسانی مهاجر تحمل کنند.
مهاجر نبودم، اما مهاجر ایرانیِ پراکنده در گوشه و کنار دنیا زیاد میشناختم که با پیشرفت و حضور اجتماعیشان همچنان و بیش از پیش به رسمیت شناخته میشدند و ارج و قربشان حتی بیشتر میشد. دوست نداشتم از مردم اینجا که جزوشان بودم چیزی به دل بگیرد، اما من که در وضعیت او نبودم که بفهمم نداشتن امکان «سیم کارت» به نام خود یعنی چه!
از صحبتهای عباس عراقچی، معاون وزیر خارجه ایران، دفاع و انتقاد زیاد شد. شاید هم این موضوع با جوانب مختلفش برای خیلیها حل شده باشد؛ حتی متنی را از یک حقوقدان بینالملل افغان دیدم که احتمال دیپورت کردن مهاجران افغان یا باز کردن مرزهای ایران به ترکیه را خلاف رویه بینالمللی ندانسته بود -مگر همه عرفها و رویههای حقوق بینالملل تا به حال قابل دفاع و انسانی بودهاند؟ مهاجران افغان در ایران قبل از هر چیزی باید «انسانهایی مانند ما» دانسته شوند. آنها هم مردمانی هستند؛ همانطور که ما گاهی زیر آسمان خدا هجرت و زندگی دیگری را جایی دیگر آغاز میکنیم.
---------------------------------------------------------------------------------
نشریه سلام، دانشگاه الزهرا
نظر شما