در بخش اول گفتوگو با آرش حیدری، پژوهشگر اجتماعی و عضو هیئت علمی گروه مطالعات فرهنگی دانشگاه علم و فرهنگ پیرامون واکاوی و تحلیل این موضوع که «آیا سلبریتیها جای نخبگان را گرفتهاند؟» به بازتعریف پیشفرضها و بازشناسی مفهوم نخبگان و سلبریتیها در سطح جامعه پرداختیم. در ادامه از این موضوع صحبت شد که صداهای سرکوب شده، خیلی اوقات به قالبی ارتجاعی بازسازی میشوند و فضایی جوکرگونه را میسازند. مسئله را باید در نسبتِ گفتمانهای رسمی و فرمهای زندگیِ اجتماعی تحلیل کرد.
در این میان نقدِ ابتذال اگر بسترهای شکلبندی ابتذال را در نظر نگیرد عملاً فهمی ناصحانه و بیخاصیت است. تحلیل شرایط امکان یک پدیده میتواند به تحلیل اثرات آن پدیده گره بخورد تا بتواند چیزی را بر ما روشن کند.
ایرناپلاس: گفته میشود بزرگترین خیانت هیتلر، خیانت به کلمات و واژگان بود. در بخش اول مسئله نقد در برنامه دورهمی را مطرح کردید؛ نقد مبتذلی که به یک طرف قضیه اشاره دارد و جرات انتقاد از طرفهای دیگر را ندارد. در اصطلاح جامعهشناسی بحث کژ نگریستن مطرح است که به جامعه تزریق میشود؛ یعنی در این هندسه سرگیجهآورِ مفاهیم و کلمات، رسانههایی هم به نوعی به بازتاب کجومعجوج صدای توده تبدیل شدهاند. چنین فضایی چگونه قابل فهم است؟
آرش حیدری: اگر تحلیل بر مبنای فهم روانشناختیِ فرد سلبریتی سوار شود و یا بر مبنای روانشناسی دنبال کنندگان سلبریتی باشد چیزی را توضیح نخواهد داد. سلبریتی، به تعبیری، تلنبارِ تناقضهای موجود در حیات اجتماعی و متعین شدنش در یک نقش است؛ تناقضهایی که روی هم جمع شده و تصویری رؤیاگون و کاریکاتوری را پدید آوردهاند. عناصری که به ظاهر مانعالجمع به نظر میرسند در یک فیگور خاص جمع شده است. فیگوری که خود را نیروی انتقادی نشان میدهد، تؤامان وضعیت را بازتولید میکند و به این معنا محافظه کار است.
به جای حمله به سلبریتیها باید فرایند سلبریتیساز را نقد کرد
به این تعبیر سلبریتیسم نمود تجمیع تناقضات جامعه به معنای عام است. تناقضاتی که در زبان فشل رسمی حتی بنا نیست وجودشان به رسمیت شناخته شود. کثرتها، تفاوتها، تمایزها، اعتراضها، مواجههها، امیال و...این چندگانگی وقتی نمیتواند تصویر خود را در فضای رسمی پیدا کند، قطعاً فضایی برای خلق سلبریتی بهوجود میآید که به شکلی خیالی تصویر و صدای این نیروها خواهد بود اما به شکلی تحریف شده. اینجاست که ابتذال خلق میشود و با هدایت کردن مسیرِ سیالِ زندگی اجتماعی در تفاوتها و تمایزهایش به قالب کاریکاتوری اغراق شده رُسِ انتقادی و تحولساز جریان اجتماعی را میگیرد و وضعیت را به شکلی مبتذلی بازتولید میکند.
این روزها حمله به سلبریتی سکۀ رایج بازار است بیآنکه از منطق تولید سلبریتیسم سخنی برود. این حملات به درد ژست روشنفکری و ژستهای ایدئولوژیک میخورند اما در عمل نه چیزی را توضیح میدهند نه چیزی را نقد میکنند چراکه هستیِ اجتماعی و الگوهای شکلبندیش را از تحلیل کنار گذاشتهاند و تنها به سلبریتی میپردازند و نه فرایندهای تولیدش. نقد باید درونماندگار باشد و جریانهای حیات اجتماعی را در درونِ خودش توضیح دهد نه اینکه بدل به علمالاخلاق و علم النفس شود. بدون این، آنچه باقی میماند فقط غرغر و مویۀ بیخاصیت است و کارش بازتولید فیگوری است که بر فراز جامعه ایستاده است و و بر حال مردمان جاهل حسرت میخور. اگر نیک بنگریم مسئله بر سر استراتژی روابط قدرت و شیوههای معنادهی به زندگی است و نه لزوماً رابطۀ عقل و بیعقلی.
مورد پیش پا افتاده دیگری وجود دارد و به صورت اظهارنظر زیر پستها دیده میشود؛ اینکه بخشی بزرگی از جامعه ما هنوز آنطور که باید زبان نخبگان اجتماعی را متوجه نمیشود ولی ادبیات سلبریتیها برای آنها آشنا است. این نکته نیز قابل بحث است ولی عدم ارتباطی که قشر متوسط با حرف نخبگان دارد از نظر شما چگونه تحلیل میشود؟ آیا جامعه به این استاندارد نرسیده است که آگاهی عمومی را هضم کند و نخبه را بالاتر از سلبریتی ببیند؟
در اینجا خطایی معرفتی وجود دارد؛ این گزاره روی دو مفروض بنیادین سوار شده که هر دو مفروض به معنایی غلط هستند. مفروض اول این است که گویی افرادی که ما از آنها حرف میزنیم همواره ابژه تربیت هستند و نه سوژه سخن. این تعبیر همواره به سمت تربیت این ابژهها میرود و فراموش میکند که اینها سوژه هستند، آدم هستند و انسانها ایده، حرف، سخن، درد و فریاد دارند.
پیشاپیش ماجرا را در رابطهای یک طرفه فهمیدن منطق بنیادین چنین گزارههایی است. این الگو حیات اجتماعی را به فرودستی چندوجهی تبدیل کرده است. فرودستی که فقط باید برای آن سخنرانی کنیم. این نگاه گاهی خود را به قالب ایدۀ مردممداری در جامعهشناسی نیز بروز داده است. من مشکلی با ایده مردممداری جامعهشناسی ندارم و حتی از آن دفاع میکنم ولی آنچه ما به این عنوان اجرا میکنیم سخنرانی کردن برای مردم است. این الگو گمان میکند مردممداری یعنی آگاهی دادن و آموزش دادن به مردم که در فضای کرونا نیز دیده شد؛ که جامعهشناس، فیلسوف، اندیشمند، نخبه و... که وظیفهاش تولید معرفت عالمانه است، وارد میدان می شود و به مردم دست شستن یاد میدهد! خب ایرادی ندارد میشود این کار را هم میشود کرد، ولی مسئله این است که آن زمان که عالِم باید معرفتِ عالمانه تولید کند چرا در حال یاد دادن دست شستن و یا توزیع غذا و کارهای خیریهگرایانه است؟ عمل خیریهگرایانه و توزیع دستورالعمل مراقبت از خود در زمان کرونا چه ربطی به مردممداری اندیشه دارد؟
نزاع بر سر دیده شدن است نه بر سر حقیقت
این هم نوعی سلبریتیسم است که خودِ فضای نخبگانی را درنوردیده. حالا دعوا سر این است که چرا فلانی بیش از بهمانی فالوور دارد و دیده میشود. چرا فلان سلبریتی بیش از فلان جامعهشناس، فلان اندیشمند، فلان موسیقیدان و... دیده میشود. این نزاع خیلی اوقات نزاع بر سر دیده شدن است و نه نزاع بر سر حقیقت. اندیشه یعنی نزاع بر سر حقیقت. گاهی خودِ این اعتراض محصول نوعی سلبریتیسم نهفته در فضای نخبگانی است.
دومین مفروض غلط این است که بسیاری از این ادعاها زندگی روزمره آدمها را زمین بازی حقیقت فرض میگیرند. خیر؛ زندگی روزمره آدمها به آن معنایی که در زمین فلسفه و علم با آن مواجهیم زمین بازیِ حقیقت نیست. اینجا زمین زندگی است به معنایِ حق به زندگی، یک انسان عمیقاً جاهل به شدت متوسط، به شدت پیشپا افتاده و... در ابتدا حق زندگی دارد به شکلی که جهل او به خصمی علیه زندگی دیگری تبدیل نشود. وظیفۀ علم، سیاست و حکمرانی این نیست که همه را وارد بازیِ حقیقت کند. زندگیِ روزمره یعنی آدمها، فارغ از درجات آگاهی و فهمشان، میخوابند، بیدار میشوند، سرگرمی میخواهند، مَسکن میخواهند، شغل میخواهند، به بهداشت احتیاج دارند و.... یعنی حق دارند که این حداقلها را داشته باشند و زندگیشان را بگذرانند.
مقصود این نیست که مهارتهای زندگی در حیات اجتماعی را لازم نداریم، و یا درِ آموزش را باید تخته کنیم. مقصودم واضح است، میخواهم بگویم بنا نیست جامعهای داشته باشیم که هر امر فرهنگیای که در آن تولید میشود فرهیختهمحور باشد و یا هر نوعی از کنش و گفتار در نسبت با حقیقتمحوری (آنچنانکه در فلسفه و ...) میشناسیم مورد ارزیابی قرار گیرد. اگر در زمین فلسفه گفتاری در زمین حقیقت بازی نکند گفتاری است بیمعنا و پوک اما وقتی از زندگیِ روزمره به معنای عام سخن میگوییم گفتارها و کنشها و کردارها لزوماً معطوف به حقیقت نیستند.
فهم جامعه یعنی فهم درونیِ منطق گفتارها و کردارها و رفتارها در تفاوتها و تمایزها و شکلبندیهایش. در همینجا است که نقد ممکن میشود و کردارها و گفتارهای ضد زندگی از کردارها و گفتارهای مدافع زندگی تفکیک میشوند. جامعه و نیروهای درونیش باید نقد شوند اما نه از موضع ناظر مشرف به صحنه، نقادً وضعیت نیز خود بخشی از وضعیت است و باید آن را روشن کند. غالب نقدهای ما نقد ناظر مشرف به صحنه است، بالاخره ما خودمان درون وضعیت هستیم و نه بیرون، بیورنی وجود ندارد. اما نقد و سربهراه کردن دو فرایند مجزا هستند. گفتارهای غالب که میخواهند نقادانه باشند غالباً ساختاری سربهراه ساز و ناظر مشرف به صحنه دارند تا نقادانه و دارای موضعی در حیات اجتماعی نه بر حیات اجتماعی.
حکمرانی خوب باید توانایی فراهم کردن ابزار زندگی خوب را داشته باشد
جامعه خوب جامعهای نیست که همه افراد آن فرهیخته باشند. یعنی برای مثال الان در آلمان همه هگل میخوانند و باخ و شوئنبرگ گوش میدهند؟ یا در آمریکا همه گوششان تیز است که ببینند چامسکی و ریچارد روتی چه میگویند؟ یا در فرانسه راجع به هستیِ امر متفاوت در اندیشه دولوز بحث میکنند و نقاشیهای رنه مگریت را از منظر رؤیتپذیری و رؤیتناپذیری تحلیل میکنند؟ حکمرانی خوب باید این توانایی را داشته باشد تا ابزار زندگی خوب را برای مردمانش فراهم کند. غایت ما نباید این باشد که جامعهای پر از فیلسوف داشته باشیم این بسیار سادهلوحانه است.
فضای زندگی باید بتواند قلمروهای متفاوت خود را پیدا کند، وقتی این بسگانگی (تعدد و گوناگونی) به رسمیت شناخته نشود نیروها به پمپاژ خشم و نفی یکدیگر بدل میشوند، آن وقت نه از تاک نشانی میماند نه تاک نشان. تلاش برای فهم حقیقت، قسمی میل است که در زیست جهان عالمانه معنا دارد و در زیست جهان زندگی روزمره بسیاری از آدمها، ماجرا میل به کشف حقیقت نیست. میل به پیشبرد جریانهای زندگی است و این لزوماً به معنای برتری یا پستتر بودن آن نیست، ما همه در عرض هم هستیم و نه در طول هم (البته در سطح بنیادین وگرنه منطقِ اقتصادی، سیاسی و... تمام تقلایش برقرار کردن رابطهای طولی با دیگری است و نه عرضی).
ویژگی های وضعیت خوب
آنچه که ما به آن نیاز داریم این نیست که میخ برداریم و جمجمه آدمها را سوراخ کنیم و در آن دانش بکاریم. وضعیت خوب وضعیتی است که امر متفاوت بتواند بدون ترس از اینکه امروز زیر چه فشاری قرار است له شود در آن جامعه به زندگی خود ادامه بدهد بیآنکه وارد رابطهای نابرابر با دیگر نیروها شود. غرو لند اشرافیت از دست رفته بر سر آنچه فرهنگ توده مینامد غرو لندی تاریخی است. این حرفها اصلاً به معنای این نیست که نباید نقد کرد و همه چیز عادی است و خوب است. خیر! من میخواهم این منطقِ "وامصیبتا همه چیز از دست رفت" را کمی به چالش بکشم وگرنه نقد جامعۀ نمایش و فرهنگ خودشیفتگی چیزی است که همیشه بدان پرداختهام و میپردازم و اصلاً شاید شما به خاطر این تیپ نقدهای من سراغ من آمدید تا به سلبریتیسم بپردازیم، امیدوارم ناامیدتان نکرده باشم.
به نظر میرسد که از دل همین گفتوگوها، گزارههایی ابطال میشوند و ظاهرا موضوع یک مصاحبه هرگز کاری با نتیجه ندارد و مسئله به چالش کشیدن کلیشههای ذهنی جامعه است. ما هیچ رسالتی نداریم که همه را در یک سطح ببینیم. این ذات جامعه است و حتما باید نیروهای گوناگونی در جامعه وجود داشته باشد تا پیوستگی و بنیان جامعه حفظ شود. چقدر با این موضوع موافق هستید؟
کاملا درست است. اما این به معنای عدم نقد جامعه نیست؛ جامعه باید عمیقاً نقد شود. دقیقتر بگویم، آن نیروهایی که علیه حیاتِ اجتماعی در تفاوتها و تمایزهایش هستند، آن نیروهایی که در خدمت انواع نابرابری عمل میکنند، آن خشونتهای نمادین و هولناکی که هر روز زندگیِ نابرابر را بازتولید میکنند باید محکم و بی و قفه نقد شوند. فراموش نکنیم این نیروها در جامعه حاضرند و میبالند، در گفتارهای روزمره، در کردارهای جاریِ ما، در گفتارهای عالمانه، در کردارهای سیاستمدارانه و... وظیفۀ عالِم اجتماعی شناخت فرایندهای عمل و الگوهای عمل این نیروها است نه سنگر گرفتن در موضع اشرافیتی از دست رفته که بر ویرانه های فرهنگِ والا در برابر فرهنگ پست مویه میکند.
جامعه جریانی پویا است، فرمهای گذشته را در هم میکوبد، فرمهای جدید خلق میکند، گاه در انواعی از ارتجاع سنگر میگیرد و گاه ابتذال سکۀ بازار میشود اما اینطور نیست که از کنش و واکنش و خلاقیت تهی شود، جامعه و زندگیِ اجتماعی عرصۀ امکانها و امتناعهای تؤامان است. جامعه باید با استراتژیهای مشخصی نقد شود و نه لزوماً با غرولند اشرافیت از دست رفته. این اشرافیت در سدۀ گذشته همواره در نالهای کینهتوزانه و عجیب سنگر گرفته است. نقد یعنی مواجهه با انواع اساطیری که زندگی را گروگان میگیرند؛ اسطورههای عجیبی در زیست جهان اجتماعی وجود دارند که باید عمیقاً نقد شوند فرایند نقادی باید بتواند به هنر، سیاست و گفتار تبدیل شود و نبرد بر سر این مسائل به طور مداوم ادامه داشته باشد.
**صدا فقط در سلبریتیسم نیست
نبرد با اساطیر و خرافههایی که به زندگی هجوم میبرند: اسطورۀ زیبایی، اسطورۀ پیشرفت، اسطورۀ موفقیت، و آن نیروهای فرودست سازی که خیلی اوقات درون همین منطق سلبریتیسم و یا در همان نیرویی که سلبریتیسم را نقد میکند بروز و ظهور دارد. نبرد با آن لمپنیسم فرهنگیِ هولناکی که در فقدانِ نیروهای خلاق شکل دهنده به زندگی بدل به صدای کرکنندهای شده است که در فضا میپیچد حتماً تکلیفی نقادانه است. اما مسئله این است که این صدا فقط در سلبریتیسم نیست، خیلی اوقات مسئله بر سر نفی انواع ابتذال و خرافه و وهم نیست بلکه مسئله بر این است که خرافۀ چه کسی بهتر است سکۀ بازار شود. فرض نگیریم که در جایگاهِ عالِم دُر گرانبهایی نهفته است و کسی باید بیاید و این در را برگیرد و ببرد، این همان رابطه مرید و مرادی است که گاهی از کار میافتد و فریاد وامصیبتا همه چیز از دست رفت بلند میشود.
خیلی اوقات همین فریاد بدل به نیرویی میشود که غایتش میشود نفی و هجوم به زندگی روزمره به معنایی جدید. عالِم، کارش تولید معرفتِ عالمانه در قلمرو فکری و تخصصی خود است، طبعاً من از معرفت انتقادی دفاع میکنم که افقهایی برای زندگیِ متفاوت با چیزی که هست میگشاید. معرفت انتقادی با لابۀ بدون تحلیل و علمالاخلاقی و علمالنفس گونه متفاوت است، این نالهها متأسفانه ویژگی تاریخ روشنفکری جامعه ایرانی در جریانِ غالبش هم هست و به همین خاطر است که غالباً جریانِ زندگیِ روزمره به نیروهایی دیگرگون واگذار میشود که خود بخشی از مسئلهاند و راه حل مسئله.